خب همونطور که تو این پست گفته بودم، میخوام کمی دربارهی کتاب خاطرات سفیر نوشتهی خانوم نیلوفر شادمهری نظرمو بنویسم. من تعریف کتاب رو شنیده بودم ولی چون از طرح جلدش خوشم نمیاومد (واقعا میگم!) نمیخواستم بخرمش! منتظر بودم یکیو پیدا کنم و ازش قرض بگیرم، تا اینکه یکی از اعضای خونواده خریدش و اینطوری فرصت شد منم بخونمش.
کتاب، مجموعهای از خاطرات نویسندهس -یه خانوم با عقاید مذهبی- از زمانی که برای تحصیل به فرانسه رفته بوده. تو مقدمه خودش میگه که خیلی از این خاطرات رو اون زمان تو وبلاگش مینوشته و بعدا یه تعداد دیگه هم بهش اضافه کرده و شده این کتاب. نثر کتاب هم دقیقا جوریه که انگار نشستی وبلاگ نویسنده رو میخونی. من در حدی نیستم که بگم این اشکاله یا نه، ولی شخصا ترجیح میدم وقتی دارم کتاب میخونم لحن محاورهای از دیالوگا فراتر نره. اما نکتهی مثبت اینه که با اینکه تمام کتاب با لحن محاورهای نوشته شده، منی که اینقدر حساس به رعایت نکات نگارشیام هیچ اشکالی (مثل هکسره یا غلط املایی و چیزای دیگه) توش ندیدم. (چیزی که متاسفانه تازگی تو بعضی کتابایی که اتفاقا کلی هم تجدید چاپ شدن دیده میشه.)
این مجموعه خاطرات رو میشه دو دسته کرد. یه دسته اتفاقهای بامزهاین که تو اون محیط برای نویسنده میفته. مثلا روایتش از اولین باری که چهار تا آدم دستشونو میارن جلو تا باهاش دست بدن و این مجبوره یکی یکی براشون توضیح بده چرا نمیتونه دست بده. انصافا این روایتها طنز قشنگی دارن و خیلی جاها موقع خوندنشون خندهم میگرفت.
دستهی دوم خاطراتیان از موقعیتهایی که نویسنده تو برخورد با اطرافیانش، از اعتقاداتش حرف میزنه یا دفاع میکنه. خب، من اینجا یه ذره مشکل دارم! تا یه جاییش طبیعیه، به هر حال این رفته تو خوابگاهی که همه مثل خودش از کشورای دیگه اومدن و خیلیاشونم ظاهرا مسلمونن و این وسط یه سری شبهه مطرح میشه و ایشونم چون علمشو داره جواب میده. ولی اینو نمیتونم درک کنم که یه آدم همهش فکر هدایت کردن ملت باشه (حالا نه به این شدت) و سعی کنه غیرمستقیم به این و اون (یا مستقیم به خواننده) نکتهی اخلاقی بگه، که مثلا به خاطر پوشش یا حد تعیین نکردن خودتونه که باهاتون فلان رفتار میشه (یا موضوعای دیگه).
نمیگم این جمله یا حرفای مشابه دیگهای که زده میشه حرفای درستی نیست -که اصلا اعتقاد خودمم هست- ولی یه ذره برام درکش سخته. شاید چون خودم آدم محافظهکاری شدم و اگه تو چنین شرایطی باشم سعی میکنم کمتر حرف بزنم تا یه وقت حرفام حالت شعار پیدا نکنه. یا شاید چون برام مهمه توی جمعها پذیرفته بشم. (منظورم از پذیرفته شدن همرنگ جماعت شدن نیست. صرفا این که وقتی ناچارم یه مدت با یه جمعی باشم، دلم نمیخواد دائم نگران مطرح شدن بحثای اعتقادی یا تفاوتها و این چیزا باشم.) البته طبق این خاطرات، ایشون آدم منزویای هم نیست. به علاوه خودشم با مطرح کردن اختلافا، مخصوصا اختلافای بین شیعه و سنی مخالفه و بیشتر وقتا صرفا چون ازش سوال میشه جواب میده.
از طرفی خوندن این بحثا تلنگر خوبی بود از این جهت که فهمیدم واسه کلی از اعتقاداتم شاید دفاع درستی نداشته باشم. و واقعا لازمه آدم یهمقدار بره دنبال این مسائل. ولی این که "آیا واقعا تو چنین محیطهایی در این حد این مسائل مطرح میشه یا نه" رو دوستانی که خارج از ایران هستن باید جواب بدن.
با همهی این حرفا اگه هنوز این کتابو نخوندین پیشنهادش میکنم. کتاب روون و خوبیه، هرچند ممکنه از این که هی بحث ایجاد میشه کمی حرصتون بگیره :)) انتظارشو داشته باشید خلاصه!
پ.ن. اوه چه زیاد شد! خوبه میخواستم فقط کمی نظرمو بنویسم :))
درباره این سایت