دفعهی قبل یه سال و نیم پیش بود. تو کوچه بودم و در راه خونه که از دبیرستانم بهم زنگ زدن و ازم خواستن اگه فلان تایم وقت دارم برم مدرسه که برای بچههای پیشدانشگاهی در مورد رشتهم توضیح بدم. به نظرم کار خوبی اومد و با اینکه اعتماد به نفسشو نداشتم و نمیدونستم چی باید بگم قبول کردم که مثلا برم تو دل یکی از ترسهام، یعنی حرف زدن توی جمع.
روز موعود رفتم مدرسه و نشستم عقب کلاس؛ نفر قبلی که یکی از همکلاسیهای سابقم بود هنوز مشغول صحبت بود. خیلی مسلط حرف میزد و در مورد همهی گرایشهای برق کاملا توضیح میداد. گرچه خوب حرف میزد احساس کردم حوصلهی بچهها داره کمکم سر میره (من نفر آخر بودم و معلوم نبود قبل از من حرفای چند نفرو گوش دادن) و این برام خبر خوبی بود، چون از قبل میدونستم قرار نیست زیاد حرف بزنم و حالا بهانهی خوبی داشتم که صحبتمو زود جمع کنم.
جلوی کلاس که رفتم استرس داشتم و حرفام حتی زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. اما مشکلم بیشتر از استرس این بود که حس میکردم بلد نیستم حتی رشتهمو درست معرفی کنم.
امروز یه نفر که نمیشناختمش زنگ زد و منو از چرت عصرگاهی پروند! گفت فلان دوستْ منو بهش معرفی کرده. یه گروهن که میرن به یه سری مدارس و رشتههای مختلف رو معرفی میکنن. اول کلی سوالپیچش کردم بنده خدا رو، بعد دندونپزشکی رفتن اون روزم رو بهانه کردم و معذرتخواهی کردم که نمیتونم برم. همون دفعهی اول هم درست نمیدونستم چی باید بگم، الان که خودمم هنوز کمی تو گیجی تغییر گرایشم هستم دیگه چی برم بگم!
ضمنا هرچند این خوبه دوستات تو رو اینجور مواقع یادشون باشه، ولی کمی هم دلگیر شدم از این دوست که قبلش به خودم نگفته بود. مدتیه از هم بیخبریم و حتی بعد از کلی امروز و فردا کردن، نیومد کتاب کنکورایی که براش نگه داشته بودم رو ازم بگیره. (منم بدون این که بهش بگم دادمشون به دو نفر دیگه :دی) این حس رو بهم داد که خودش قرار بوده بره و نتونسته و همینطوری منو معرفی کرده. اون خانوم از گروهشون اسم نبرد ولی منو یاد اون وقتی انداخت که این دوست صرفا بهخاطر یه سری تشابهات که داشتیم اصرار میکرد من به تشکل دانشجوییشون بپیوندم.
راستی، ارائهی یکی دو هفته پیشم برای درس سمینار به خودم نشون داد تو صبحت کردنِ تو جمع خیلی بهتر شدم. با تشکر از جو دوستانهی کلاس و مشارکتی که بچهها تو همهی ارائههای این درس دارن. :)
درباره این سایت