۱) امروز جلسهی آخر سمینار بود. نفر اول رفتم ارائهمو دادم. حالا که از لحاظ اعتماد بهنفس بهتر شدم، متوجه یه مشکل دیگه شدم و اونم اینه که کلمات دیر به ذهنم میرسن و گاهی نمیدونم جملهمو باید چطور تموم کنم! بخشیش به خاطر اینه که مثلا قبل این ارائه فرصت نشده بود یه دور کامل تمرینش کنم. و بخشیش هم شاید به این برمیگرده که زیاد عادت به صحبت کردن علمی یا رسمی ندارم. اون دفعه هم سر اون کلاس یه سوال پرسیدم، استاد اشتباه متوجه شد و فکر کرد من دارم اشتباه میگم. باید آروم بگیرم و سعی کنم منظورم رو واضحتر بیان کنم. با این حال راضیم که صحبت کردن و سوال پرسیدن راحتتر شده برام.
۲) احساس میکنم دچار حرص بدی شدم نسبت به کتابخونهی دانشگاه. هر بار میگم میرم کتابا رو پس میدم و مشغول کتابای نخونده و کارای خودم میشم، ولی باز خودمو جلوی قفسهی کتابا و در جستجوی دو تا کتاب کمحجم پیدا میکنم. :|
۳) تو! تو که معلوم نیست با چه پارتیای رفتی سر کار، نمیخواد به من بگی که خجالت بکشم که ترم دومم و پروژهمو هنوزم مشخص نکردهم!
+ برام جالبه که در جوابش نه عصبی شدم نه حتی دوستانه براش دلایلم رو آوردم. فقط سکوت کردم و لبخند زدم.
+ میدونم سر کار رفتنش ربطی به حرفی که زده نداشت :/
۴) فکر میکنم فهمیدم چرا همگروهی عزیزم منو انتخاب کرده، دیروز که اومد از متلب سوال کنه و مجبور شدم از صفر یه سری چیزا رو بهش بگم متوجه شدم! ولی زهی خیال باطل! من بیشتر از یه مقدار کمی وقت براش نخواهم گذاشت! قرار نیست کارای درسای دیگه رو هم من یادش بدم، مخصوصا وقتی خودم هزار تا کار دارم.
+ احساس میکنم حکمت روبرو شدن من با ایشون اینه که خدا هم صبرمو بسنجه، هم غیبت نکردنم رو! که ماشالا پیش همه هم ازش حرف زدم :| هرچند تو بیشتر موارد به کسی اسمشو نگفتم یا نشونش ندادم.
۵) این که یه وقتا میبینم یکی که انتظارشو ندارم روزه گرفته یا داره نماز میخونه، یه جورایی باعث خوشحالیم میشه. انگار باعث میشه حواسمو بیشتر جمع کنم. به خودم میخندم که با دیدن چنین چیزی یه لحظهی کوتاهم که شده تعجب کردم. با اینکه از قبل شاید قضاوتی هم (حداقل خودآگاه) دربارهش نکرده باشم.
۶) شاید بتونم با اونی که تو ماه رمضون جلوم راحت چیزی میخوره کنار بیام. اما با اون دوستی که بغلم نشسته و تکرار میکنه که گرسنهشه در حالی که روزه نیست، نه! خب تحمل کن یه کم، کلاس تموم میشه میری یه چیزی میخوری دیگه :/
درباره این سایت