ilikelife



سلام.

تو این چهار پنج روز خیلی نمی‌رسیدم سر بزنم اینجا و الان ۱۳۰ تایی ستاره‌ی روشن شده دارم که نمی‌دونم باید باهاشون چی کار کنم :)) ولی دو تا مزیت داره. اول اینکه من تو اسفند تقریبا تونستم اینستا رفتنم رو مدیریت کنم در حالی‌که مدام سر زدن به وبلاگ یه جورایی جایگزینش شده بود. الان همون‌طور که وسواس حتما چک کردن همه‌ی استوری‌های همه‌ی پیجایی که دنبالشون می‌کنم رو ترک کرده بودم، ظاهرا ناخودآگاه وسواس حتما چک کردن همه‌ی وبلاگ‌های به‌روز شده رو هم ترک کردم! مزیت دوم اینه که احتمالا خیلیا مثل من این ایام زیاد سر نمی‌زنن، بنابراین راحت می‌تونم غر بزنم و برام مهم نباشه که پست اول سال حتما باید شکل خاصی داشته باشه!

اگه این حرفی که میگن لحظه‌ی سال تحویل تو هر وضعیتی باشی، تا آخر سال همونطوری هستی درست باشه، من تا آخر سال در حال بالا کشیدن بینیم خواهم بود! :دی
به دو دلیل؛ اول این‌که از همون ۲۹ اسفند گلودردم شروع شد که نوید از یه سرماخوردگی سنگین می‌داد، و دوم این‌که واقعا لحظه‌ی سال تحویل داشتم بدون دلیل مشخصی گریه می‌کردم. می‌دونم که بخشیش به خاطر خستگی اون روزم بود -سال تحویل هم که یک و نیم صبح بود- و حال بد ناشی از شروع سرماخوردگی (خونه خیلی سرد بود و من از سرما با پالتوم نشسته بودم جلو تلویزیون :)) ).

اما بخشیش به خاطر این بود که بازم مثل هر سال نمی‌تونستم خلوت خودم رو داشته باشم. شاید بگین همه‌ی مزه‌ی سال تحویل به دور هم بودنشه و این حرفا که منم قبول دارم. ولی دلم می‌خواد بتونم دو دقیقه مونده به سال تحویل برا خودم باشم؛ دعایی، آرزویی، تصمیمی، فکری چیزی. نه اینکه گیر بیفتم تو سر و صدای جمع که یهو دم سال تحویل تصمیم گرفتن بحث ی بکنن! تلویزیون هم داشت حرم رو نشون می‌داد و من تو این فکر بودم که چرا من نمیشه یه بار عید برم مشهدی جایی مثلا. و تو اون حال یه لحظه این فکر از ذهنم گذشت که کاش سال بعد اینجا نباشم. فکر نسبتا ترسناکی بود، بلافاصله بعدش احساس گناه اومد سراغم.

دیگه این چند روزم همه‌ش درگیر سرماخوردگی بودم. اولش فقط گلودرد بود، خیلی هم گلودرد بدی بود. انگار یه موجودی ته حلقم نشسته بود نمی‌ذاشت چیزیو قورت بدم :| ولی الان به لطف آنتی‌بیوتیک اون موجوده رفته و به مرحله‌ی سرفه رسیدم!
خوبی سرماخوردگیه این شد که تا حالا سه تا عید دیدنی رو تونستم بپیچونم! :دی از دیدن فک و فامیل بدم نمیاد ولی از یه جا به بعد یکنواخت میشه، و دیشب که نرفتم متوجه شدم به اون خلوتی که پیدا کردم و تونستم به چند تا کار خرده‌ریز برسم احتیاج داشتم واقعا.

این بود مروری کلی بر پنج روز اول ۹۸ من! یه سری حرفم در مورد آجیل و سیل دارم که اگه سیل نیومد ما رم ببره، بعدا می‌نویسم :))

شما خوبین؟ چه می‌کنین؟ خوش می‌گذره؟

پ.ن. ولی هیچ‌وقت به خودتون غره نشید که چقد من بدنم قویه که امسال سرما نخوردم! شده ۲۹ اسفند سرما می‌خورید که هم تو اون سال سرما خورده باشین هم عید کوفت‌تون بشه :))


سلام

۱) ولادت حضرت امیر - علیه‌السلام - مبارک همگی باشه.♥️ خیلی حس خوبیه که این عید دقیقا میشه روز قبل از سال تحویل. اگه مشهدی جایی هستین دعا یادتون نره. و کلا لحظه‌ی سال تحویل دعا یادتون نره دیگه :)

+ روز پدر رو هم به باباهای بیان تبریک میگم :)

+ میگن اگه تو روز پدر عکس خودت و بابات رو نذاری اینستا، امتیاز اون مرحله رو از دست میدی :))

۲) می‌خواستم یه پست سالی که گذشت بذارم تا عید نشده (که تو اون چالش اسفند بود، چی بود، تو اونم شرکت کرده باشم)، ولی متنش رو نرسیدم کامل کنم. امروزم که تقریبا از هفت صبح تو جاده بودیم و هنوزم نرسیدیم این‌قدر که توقف داشتیم توی راه. زیبا نیست؟ :))

۳) به نظرتون بدترین قسمت مسافرتای جاده‌ای کدومه؟

الف) حدود ده ساعت سه نفری نشستن در صندلی عقب :/

ب) دستشویی‌های بین راهی که درشون قفل نداره :|

ج) موارد دیگه (ذکر بشه!)

۴) یه چیز دیگه هم می‌خواستم بگم ولی باشه بعدا، دیگه چشمم داره اذیت میشه تو ماشین. ان شاء الله که سفر همه یه سلامت بگذره و کلی خوش بگذره بهتون. چهارشنبه سوری هم به سلامت بگذره ایشالا :)) و پیشاپیش عیدتون مبارک باشه، سال خوبی داشته باشین. :) (حالا کی به کیه، شایدم فردا اومدم اون پسته رو گذاشتم :)) )


ریگ روان
هر روز که زنده بیدار می‌شوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن!

ریگ روان by Steve Toltz
My rating: 3 of 5 stars

این جمله‌ی آخر کتاب ریگ روان رو خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد اصلش رو پیدا کنم و بنویسم بزنم بالای میزم، سر در وبلاگم، بیوی اینستام و هر جای دیگه‌ای که دستم برسه، و گندشو درآرم خلاصه. ولی فعلا که هر چی گشتم نتونستم تو اینترنت نسخه‌ی انگلیسی مفت کتابو پیدا کنم. تو نقل‌قول‌های گودریدز هم این جمله نبود. ینی برا هیچ‌کدوم از اونایی که کتاب زبان اصلی رو خوندن این جمله جالب نبوده؟ هیشکی تا ته نخونده؟ یا چی؟

و چرا فارسی‌شو نمی‌نویسم؟ شاید چون منم غرب‌زده شدم و فکر می‌کنم انگلیسی باحال‌تره :| یا شاید فقط جمله‌ی اصلی رو می‌خوام، همونی که اولین بار نویسنده گفته. (به هر حال اگه جایی سراغ داشتین ممنون میشم بهم بگین.)

نمی‌دونم یکی از شماها یه پست گذاشته بود یا من خواب دیدم :| هرچی بود یه تصویر بود عین این عکس، که من فقط فرصت می‌کردم مورد شیشم رو بخونم: Stop Procrastinating. حتی شک دارم ذهنم اینو از خودش درآورده باشه. به هر حال دارم سعی می‌کنم کمتر کارامو عقب بندازم. چون بالاخره که باید انجام‌شون بدم.

این دو روز دو تا کار کوچیک رو شاید بشه گفت برای اولین بار انجام دادم و نسبتا راضیم از خودم. اگه بتونم تو دو روز آینده برم دنبال اون کار اصلیه، راضی‌تر هم خواهم شد. هی می‌خواستم تنبلی کنم بندازم بعد از عید. ولی عصری اون عکسه یادم اومد و به اون کسی که باید، پی‌ام دادم و یه کم پیش هماهنگ شد برای پس‌فردا. مربوط به دانشگاهه و اون پست موقتی که گذاشته بودم. و خب نمی‌خوام با عقب انداختنش استادم همین اول کار فکر کنه تنبلم! هرچند زیاد راهنماییم هم نکرد و از حرفاش همین یادم مونده که وقتی دید با شک دارم نگاهش می‌کنم گفت می‌تونی!

پس‌فردا میرم غنایمم رو طلب می‌کنم! :))

پ.ن. یکی از آشناها تو کانالش یه قسمت انگلیسی از جزء از کل رو گذاشته بود و همون باعث شد دوباره یاد این جمله بیفتم. دارم فکر می‌کنم از اون بپرسم ریگ روان رو هم داره یا نه.

پ.ن۲. آهان. عکسو تو این پست دیده بودم. ولی ممکنه بعدش تو خواب هم دیده باشم. نمی‌دونم :|

+ دوستام دارن برای فردا برنامه می‌ذارن و منی که تا همین چند وقت پیش استقبال می‌کردم از باهاشون بیرون رفتن (که هر بار نمی‌شد!)، یه‌دفه دیگه حوصله ندارم. چرا؟ چون عصر میرن که همه جا شلوغه و به شب خواهیم خورد و من وسیله ندارم. و به قصد کافه نشستن و خوردن میرن که من زورم میاد پول بدم براش! اونم تو اون محله‌ی نسبتا گرون. آخرش چی میشه؟ احتمالا میرم :|


راستش عین مطلب یادم نیست، اینم یادم نیست کی نوشته بود و از قول کی گفته بود. ولی می‌گفت به لیله‌الرغائب نگید شب آرزوها. اصلش اینه که از خدا بخوای میل و رغبت‌هات رو خدایی کنه.

فکر کنم یعنی از خدا بخوایم به خواسته‌هامون یه جوری جهت بده که بشه همون چیزی که صلاح‌مونه، که خیره و خودش برامون می‌خواد.

به نظرم چیز خوبی میاد. امیدوارم همین اتفاق برا همه‌تون بیفته، و حاجت‌روا بشین :) ♥

به هر صورت این چند بیت از استاد شهریار رو خیلی دوست دارم و همیشه اسم آرزو کردن که میاد یادش میفتم:

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده‌دل‌تر بود و با ما از تو یک‌روتر
من این‌ها هر دو با آیینه‌ی دل روبه‌رو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه‌ی پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست‌وشو کردم

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

.

پ.ن. شعر کاملش رو اینجا می‌تونید بخونید.

پ.ن۲. خودش یا خیالش؟ :)


بعد از اون قضیه‌ی جزوه تا حدی باهاش سرسنگین شدم. قبلش باهاش راحت بودم، بعدش در این حد شد که فقط هر وقت با هم چشم‌توچشم می‌شدیم سلام می‌کردم یا جواب سلام‌شو می‌دادم، ولی این‌طورم نبود که راهمو کج کنم برم. به هر حال نزدیک دو ماهه که جز سلام حرفی با هم نزدیم.

حالا دیروز، داشتم می‌رفتم سمت در سالن مطالعه و ایشون هم جلوتر از من داشت می‌رفت. دیدم درو برام باز نگه داشته، کاری که هر کسی ببینه یکی پشت سرش داره میاد انجام میده، ولی با این تفاوت که وایساده نگاه می‌کنه. آروم سلام کردم، ولی باز همون‌جا ایستاده بود تا رسیدم بهش و دوباره سلام کردم. جلوی راهو گرفته بود و نمی‌تونستم برم داخل.

گفت چرا اخم می‌کنی؟ گفتم اخم نکردم :| گفت چرا، کلا اخم می‌کنی (یه همچین جمله‌ای، دقیق یادم نمونده). گفتم کلا خسته‌م! اجازه می‌دین؟ که دستشو از دستگیره برداشت و راهو باز کرد.

اولا اینکه؛ نمی‌خواد بی‌خیال بشه؟

دوما اینکه؛ یعنی من قیافه‌ی جدیم حالت اخم داره؟ :| عجبا :/

سوما اینکه؛ نیاین بگین عادیه :)) طرف دوستم نیست که.

چهارما اینکه؛ می‌دونم اون پستی که لینک دادم رمزیه! :)

پنجما اینکه؛ چند تا پست بامحتوا (به نسبت!) در نظر داشتم بذارم، ولی نمی‌ذارن که :))


خب همونطور که تو این پست گفته بودم، می‌خوام کمی درباره‌ی کتاب خاطرات سفیر نوشته‌ی خانوم نیلوفر شادمهری نظرمو بنویسم. من تعریف کتاب رو شنیده بودم ولی چون از طرح جلدش خوشم نمی‌اومد (واقعا میگم!) نمی‌خواستم بخرمش! منتظر بودم یکیو پیدا کنم و ازش قرض بگیرم، تا اینکه یکی از اعضای خونواده خریدش و اینطوری فرصت شد منم بخونمش.

کتاب، مجموعه‌ای از خاطرات نویسنده‌س -یه خانوم با عقاید مذهبی- از زمانی که برای تحصیل به فرانسه رفته بوده. تو مقدمه خودش میگه که خیلی از این خاطرات رو اون زمان تو وبلاگش می‌نوشته و بعدا یه تعداد دیگه هم بهش اضافه کرده و شده این کتاب. نثر کتاب هم دقیقا جوریه که انگار نشستی وبلاگ نویسنده رو می‌خونی. من در حدی نیستم که بگم این اشکاله یا نه، ولی شخصا ترجیح می‌دم وقتی دارم کتاب می‌خونم لحن محاوره‌ای از دیالوگا فراتر نره. اما نکته‌ی مثبت اینه که با این‌که تمام کتاب با لحن محاوره‌ای نوشته شده، منی که اینقدر حساس به رعایت نکات نگارشی‌ام هیچ اشکالی (مثل هکسره یا غلط املایی و چیزای دیگه) توش ندیدم. (چیزی که متاسفانه تازگی تو بعضی کتابایی که اتفاقا کلی هم تجدید چاپ شدن دیده میشه.)

این مجموعه خاطرات رو میشه دو دسته کرد. یه دسته اتفاق‌های بامزه‌این که تو اون محیط برای نویسنده میفته. مثلا روایتش از اولین باری که چهار تا آدم دستشونو میارن جلو تا باهاش دست بدن و این مجبوره یکی یکی براشون توضیح بده چرا نمی‌تونه دست بده. انصافا این روایت‌ها طنز قشنگی دارن و خیلی جاها موقع خوندن‌شون خنده‌م می‌گرفت.

دسته‌ی دوم خاطراتی‌ان از موقعیت‌هایی که نویسنده تو برخورد با اطرافیانش، از اعتقاداتش حرف می‌زنه یا دفاع می‌کنه. خب، من اینجا یه ذره مشکل دارم! تا یه جاییش طبیعیه، به هر حال این رفته تو خوابگاهی که همه مثل خودش از کشورای دیگه اومدن و خیلیاشونم ظاهرا مسلمونن و این وسط یه سری شبهه مطرح میشه و ایشونم چون علم‌شو داره جواب می‌ده. ولی اینو نمی‌تونم درک کنم که یه آدم همه‌ش فکر هدایت کردن ملت باشه (حالا نه به این شدت) و سعی کنه غیرمستقیم به این و اون (یا مستقیم به خواننده) نکته‌ی اخلاقی بگه، که مثلا به خاطر پوشش یا حد تعیین نکردن خودتونه که باهاتون فلان رفتار میشه (یا موضوعای دیگه).

نمی‌گم این جمله یا حرفای مشابه دیگه‌ای که زده میشه حرفای درستی نیست -که اصلا اعتقاد خودمم هست- ولی یه ذره برام درکش سخته. شاید چون خودم آدم محافظه‌کاری شدم و اگه تو چنین شرایطی باشم سعی می‌کنم کمتر حرف بزنم تا یه وقت حرفام حالت شعار پیدا نکنه. یا شاید چون برام مهمه توی جمع‌ها پذیرفته بشم. (منظورم از پذیرفته شدن همرنگ جماعت شدن نیست. صرفا این که وقتی ناچارم یه مدت با یه جمعی باشم، دلم نمی‌خواد دائم نگران مطرح شدن بحثای اعتقادی یا تفاوت‌ها و این چیزا باشم.) البته طبق این خاطرات، ایشون آدم منزوی‌ای هم نیست. به علاوه خودشم با مطرح کردن اختلافا، مخصوصا اختلافای بین شیعه و سنی مخالفه و بیشتر وقتا صرفا چون ازش سوال میشه جواب میده.

از طرفی خوندن این بحثا تلنگر خوبی بود از این جهت که فهمیدم واسه کلی از اعتقاداتم شاید دفاع درستی نداشته باشم. و واقعا لازمه آدم یه‌مقدار بره دنبال این مسائل. ولی این که "آیا واقعا تو چنین محیط‌هایی در این حد این مسائل مطرح میشه یا نه" رو دوستانی که خارج از ایران هستن باید جواب بدن.

با همه‌ی این حرفا اگه هنوز این کتابو نخوندین پیشنهادش می‌کنم. کتاب روون و خوبیه، هرچند ممکنه از این که هی بحث ایجاد میشه کمی حرص‌تون بگیره :)) انتظارشو داشته باشید خلاصه!

پ.ن. اوه چه زیاد شد! خوبه می‌خواستم فقط کمی نظرمو بنویسم :))


استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله!»

- بیست سال قبل توی یه کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین‌قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن.

- خیلی خوبه.

- اما اون روز من دقیقا برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم.

- .

- بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن. و امروز هروه خلاف اون حرفا رو ثابت می‌کنه و براش همون‌قدر دست می‌زنن.

- .

- «حضار» کارشون دست زدنه. این تویی که باید بدونی زندگی‌ت رو داری وقف اثبات چی می‌کنی.

خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

آخرای کتابم و وقتی تموم شد کلی حرف دارم که درباره‌ش بزنم. ولی از اونجا که خیلی خوش‌قولم (!)، علی‌الحساب این چند خطش بمونه اینجا.


معمولا فیلم‌هایی که از رو کتابا ساخته می‌شن، شبیه کتابه درنمیان و خیلی وقتا به همین خاطر تو ذوق می‌زنن. ولی من امروز فیلم برادران سیسترز رو دیدم و ازش خوشم اومد. شاید چون دو سه سال پیش کتابشو خوندم و وقایعش خیلی یادم نمونده بود :)) یا شایدم چون واقعا قشنگ ساختنش.

فیلم وسترن‌طوره! و تو حدودای سال ۱۸۵۰ می‌گذره. دو تا برادرن (فامیلی‌شون سیسترزه!) که برا یکی کار می‌کنن و آدم می‌کشن و اینا. این بار دنبال یه آدمین که راهی برای به دست آوردن طلا پیدا کرده و کم‌کم خودشونم درگیر ماجرا می‌شن. دیگه خودتون برید ببینید (یا بخونید) که حرص و طمع آدمو به کجا می‌کشونه :) غیر از این قضیه‌ی طمع‌کاری نکته‌ی دیگه‌ش تغییریه که شخصیت‌ها در طول داستان پیدا می‌کنن. خلاصه که تهش قابلیت درآوردن اشک رو هم داره.

John Morris: I left my family out of hatred and that my father was the person I despised most in this world. I despised everything about him. I sincerely thought I had been freed of all that until tonight. Listening to you, what do I realize? That most of the things that I thought I'd been doing these past years, freely the opinions that I thought I had of my own volition were in fact dictated by my hatred towards that man. .

 : The Sisters Brothers

دیدن فیلم ترغیبم کرد که دوباره برم سراغ کتابش. ولی فعلا شصت تا کتاب مونده رو دستم و حتی دنیای سوفی رو هم که می‌خواستم از کتابخونه‌ی خاله‌م بیارم تهران، نیاوردم :( عوضش به شما پیشنهاد می‌کنم برید کتابشو بخونید یا فیلمش رو ببینید. :)

پ.ن. تازه جیک جیلنهال هم تو فیلم بازی می‌کنه (دیالوگ بالا از ایشونه!) و به نظرم اگه نقش چارلی سیسترز (سمت چپ توی عکس) رو هم به کریستین بیل می‌دادن دیگه عالی می‌شد :دی

پ.ن۲. کلی از کتابای خوبی که خوندم رو مدیون کتاب‌خونه‌ی خاله‌م هستم!


سلام :)

۱) با آخرین روزای تعطیلات چه می‌کنین؟ :دی من که برای فرار از استرس کارای دانشگاه همه‌ش میرم بیرون می‌گردم، ولی زیر بار شروع کردن کارام نمیرم :)) می‌خوام تا می‌تونم از تعطیلاتم استفاده کنم!

۲) خیلیا هستن که تو وبلاگاشون به طرق مختلف فیلم و کتاب و چیزای دیگه رو معرفی می‌کنن. منم خیلی وقتا این کارو کرده‌م. چند روزه تو چند تا وبلاگ دیدم دوستان دراین‌باره مطلب نوشتن. می‌دونم نباید زیاد به خودم بگیرم و اینا، ولی بهانه‌ای شد که یه چیزی رو توضیح بدم. (به بقیه کاری ندارم، خودمو دارم میگم؛) این که من میام کتاب یا فیلمی رو معرفی می‌کنم، به این دلیله که اون اثر رو دوست داشتم و حس خوبی ازش گرفتم، و حالا هم دوست دارم اون تجربه رو با بقیه به اشتراک بذارم، هم این که خلاصه‌ای ازش رو یه جا داشته باشم که بعدها بتونم برگردم بهش چیزی یادم بیاد. وگرنه نه خودمو آدم فرهیخته‌ای می‌دونم که راجع به هر کتاب یا فیلمی نظر بدم، نه صاحب‌نظر که بیام هر چیو خوندم به بقیه پیشنهاد کنم. حواسمَم هست صرف خوندن چهار تا رمان ادعایی نداشته باشم. اینا همه‌ش سرگرمیه. این از من :)

۳) کسی اینجا از Inoreader استفاده می‌کنه که منو یه راهنمایی کنه؟ یه سری از وبلاگا رو توش ذخیره کردم ولی موقعی که آپدیت میشن، اونجا هیچ اتفاقی نمیفته که من بفهمم :|


ما اصولا سیزده‌به‌درها برنامه‌ی خاصی نداریم :| امروز با پدر رفتم میدون آزادی چون شنیده بودم تو تعطیلات عید طبقه بالاشم راه میدن (نمی‌دونم سیستم چیه، تا حالا نرفتم)، ولی کلا بسته بود و همون‌جا یه دور زدیم.

بعد رفتیم محله‌ی قدیمی‌مون (از اول ازدواج مامان بابام تا حدود پنج شیش سالگی من) و بابام سه تا خونه‌ای که توشون مستاجر بودن/بودیم رو نشونم داد. من فقط یه تصویر محو از یکی‌شون یادمه که هر چی هم بیشتر روش تمرکز می‌کنم محوتر می‌شه.

خاطرات دور این مدلی‌ان، نه؟ از یه جایی به بعد آدم شک می‌کنه به واقعی بودن‌شون.

بگذریم، شما سیزده‌به‌درتون رو چطور گذروندید؟

‌پ.ن. عجیبه که با اینکه هنوز سه روز تعطیلی داریم، بازم غروب سیزده برام دلگیر می‌نمود!

پ.ن۲. بسیار خرسندم که بعد از چند سال، امروز دیگه تو اینستا شعر "من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم" به چشمم نخورد!

پ.ن۳. دروغ سیزده دیگه چه مسخره‌بازی‌ایه؟ بعضیا فکر می‌کنن خیلی بامزه‌ن؟

+ عید مبعث رو خیلی زیاد تبریک میگم یکی‌تون شیرینی بیاره پخش کنه :دی


راجع به یه چیز دیگه می‌خواستم بنویسم ولی یه خواب عجیب دیدم عصری. البته خودم می‌دونم ساعت ۶ بعد از ظهر وقت خواب نیست ولی این روزا که زودتر از دانشگاه میام (زودم شیشه :دی)، نمی‌تونم نخوابم :|

به هر حال، خواب دیدم قراره مادربزرگم (همون که فوت کرده) بیاد تهران که زانوشو عمل کنه. (در حقیقت بابابزرگمه که ظاهرا باید این عمل رو بکنه.) ولی نیومد، یعنی تصویر عوض شد و دیدم به جای مادربزرگم یه پسربچه‌ی مثلا هفت هشت ساله اومده که انگار از فامیل بود. همه دورش جمع بودیم و قرار بود فرداش بره عمل کنه. و خب یه مشکلی چیزی هم داشت که نمی‌تونست بایسته. خلاصه خیلی متاثر شده بودم. بعد اون وسط از مامانم پرسیدم دکترش کیه؟ مامانم یه همچین اسمی گفت: تینکوئَم. گفتم چی؟ گفت "ثینک هو اَم." به جان خودم :|

خب به نظرم خودم چیزایی که باعث شدن این خواب رو ببینم اینان:

۱) به واسطه‌ی استاد راهنمام و درسی که باهاش داشتم، یه کم با این فیلد جراحی استخون آشنا شدم و حتی اسم چند تا از جراحای زانو هم به گوشم خورده. برا همین بوده اسم جراحو پرسیدم :)) از طرفی یه دوست دیگه‌م هم که با همین استاده، پروژه‌ش دقیقا مرتبط با جراحی زانوعه و امروز بهم پیام داده بود که یه قسمت کارش راه افتاده و فلان دکتر قبول کرده باهاشون کار کنه. حالا من کجا بودم؟ وسط یه جلسه‌ی سمینار که دو تا استاد فرانسوی که با بعضی از استادای ما کار می‌کنن، اومده بودن از پروژه‌هاشون می‌گفتن. (یکی‌شم به اون مدل جراحیا مربوط می‌شد.) منم باز افتاده بودم تو این نوسان که چقدر چیزای جذاب دیگه هم هست که می‌تونم روشون کار کنم و گیج شده بودم. تو اون شرایط دوستم بهم این پیامو داده و تهش میگه خب تو چه کردی؟ منم گفتم الان تو سمینارم بعدا برات میگم. و براش نگفتم هنوز. :) (با هم رقابتی چیزی نداریم. این اواخر هم به همدیگه غر می‌زنیم از کارامون و هم از پیشرفتامون می‌گیم. ولی تو اون شرایط حالم گرفته شد که این چقدر جلو افتاده کارش و من هنوز هیچی به هیچی.)

۲) یه کتاب امروز از کتابخونه گرفتم (جنایات نامحسوس) که نویسنده‌ش، گی‌یرمو مارتینس، دکترای منطق ریاضیات داره و انگار تو داستاناش به ریاضی و فلسفه و منطق هم گریزی می‌زنه. از این جهت کتابو انتخاب کردم و این بیست صفحه‌ای هم که خوندم خوب بوده. حس می‌کنم این تاثیر داشته رو این که اون دکترِ توی خواب اسمش فلسفی بوده!

Think who [I] am.

احساس می‌کنم خوابم قرار بود بهم یادآوری کنه که دلم می‌خواسته یه کاری برا بچه‌ها انجام بدم.


خب جهت اینکه خیلی از گوش و حلق داغون، پروژه‌ای که دیر فرستادم، دوستان عزیزم، کراش‌هام، آنتی‌کراش‌هام و **ناله‌های روزانه‌ی دیگه نگم، بیاید یه ذره از کتاب صحبت کنیم.

اولا اینکه:

مدتی طولانی درباره‌ی زندگی پرماجرا و برجسته‌اش برایم حرف زد. در دوران جنگ یکی از چند زنی بود که بی‌خبر از همه‌جا در مسابقه‌ی جدول کلمات متقاطع شرکت کرده بودند و وقتی برنده شده بودند کاشف عمل آمده بود که جایزه‌شان شرکت در جنگ است. آن‌ها را در روستایی کوچک مستقر کرده بودند تا به آلن تورینگ و گروه ریاضی‌دان‌های زیرنظرش کمک کنند رمزهای ماشین انیگمای نازی‌ها را بیابند. همان‌جا با آقای ئیگلتون آشنا شده بود. حکایت‌های فراوانی درباره‌ی جنگ و همین‌طور درباره‌ی ماجرای مشهور مسمومیت و مرگ آلن تورینگ تعریف کرد.

جنایات نامحسوس - گی‌یرمو مارتینس

قضیه چیه؟ چرا همه‌ش داره تو کتابا به آلن تورینگ اشاره میشه؟! (دفعه‌ی قبل) یه بار دیگه اسمشو ببینم هشتگ می‌زنم براش! :دی

ضمن این که کتابش خوبه. هم جنایی و معماییه هم یه جاهایی درباره‌ی یه سری مفاهیم عمیق پشت ریاضیات حرف می‌زنه و چیزایی که ریاضی‌دانای تو کتاب باهاش درگیرن. تموم نشده هنوز، چون این چند روز خونه نمی‌بردمش و فقط تو دانشگاه یه وقتا می‌خوندمش.

دوما اینکه: تو کتابخانه همگانی اپ طاقچه یه دوماهی عضویت رایگان بردم (!) و الان دارم یه مجموعه‌ی داستان کوتاه از نویسنده‌های آلمانی می‌خونم به اسم گرگ‌ها بازمی‌گردند. (توی گودریدز نبود و خودم اضافه‌ش کردم! اولین باری بود کتاب اضافه می‌کردم، اگه مشکلی داشت بگین.) قبل از اینم یه مجموعه داستان کوتاه از هاروکی موراکامی خوندم. کلا داستان کوتاه خوبه، ولی به نظرتون داستان کوتاه که می‌خونیم بعدش چی باید بشه؟ به نظرم تاثیرش از مثلا یه رمان کمتره. چی کار باید بکنیم؟ اصلا کاری باید بکنیم؟

پ.ن. روز جوان مبارک همه‌ی جوونا باشه :)


۱-۱) چرا اونی که می‌خوای ببینی غیبش زده، ولی اونایی که دوست نداری ببینی تو جاهایی که انتظارشو داری یا نداری جلوت ظاهر می‌شن؟

۲-۱) کاش بتونم به مرحله‌ی بی‌تفاوتی برسم. وقتی از کسی متنفری بازم طرف به شکل آزاردهنده‌ای تو ذهنت رفت‌وآمد داره.

۱-۲) دیروز تو فاصله‌ای که وقت گرفتیم و منتظر بودیم دکتر بیاد، با پدر رفتیم همون‌طرفا دور بزنیم. تابلوی امام‌زاده‌ای که اون اطرافه رو دیدیم و گشتیم پیداش کردیم. جای جالبی بود. خود امام‌زاده کوچیک و خلوت بود ولی محوطه‌ی بزرگی داشت.

‌۲-۲) تخلیه‌ی گوش درد داره یه کم. وسطش به خودم گفتم باز خوبه این دفه تنها نیومدم. :)

۱-۳) وقتی بقیه حالشون بده، یکی هست که به خاطر دوستش حاضر باشه با وجود خستگی و روز شلوغی که داشته باهاش بره بیرون. ولی وقتی نوبت ما میشه این تهران نیست، اون مهمون داره، بقیه حتی جواب نمی‌دن. گله‌ای نیست. مخصوصا این‌که حتی شک دارم با بیرون رفتن باهاشون حالم بهتر بشه. :/

۲-۳) موقعی که این به اون گفت با مرام و اونم گفت درس پس می‌دیم، می‌خواستم بگم مرام؟ همین ایشون یه بار منو طوری کاشت که با اینکه دوستی‌مون سر جاشه ولی دیگه به خودم اجازه نمی‌دم برم باهاش برنامه‌ی دو نفری بذارم.

‌‌

‌۴) یعنی هیشکی نظری درباره‌ی داستان کوتاه خوندن که تو پست قبل گفتم نداشت؟ :/

۱-۵) نمی‌دونم چقدر از این حال نامیزون روحی و جسمی دست خودمه. ولی اون بخشیش که دست خودمه رو نمی‌خوام بذارم به اردیبهشت بکشه. حتی به یه ساعت دیگه هم نباید بکشه!

۲-۵) می‌خوام از اردیبهشت بولت‌ژورنالم رو شروع کنم. و چه اهمیتی داره که براش دفتر مخصوص نخریدم، به اندازه‌ی این عکسا رنگی و خوشگل نیست، از اول سال نبوده و شاید پیوسته هم ادامه‌ش ندم؟ (تو پست بعد بیشتر ازش میگم.)


سلام. تو پست قبل گفته بودم میام اینجا از بولت ژورنال و اینها میگم. یه کم طولانی شدش ببخشید :)

‌[فقط چون ممکنه تا آخر نرین به جای پی‌نوشت اینجا ازتون می‌خوام که اگه تونستین یه فاتحه برا پدر دوستم بفرستین :( ]

من اصولا عادت به نوشتن و ثبت کردن کارهام دارم. چه تو وبلاگ باشه چه تو دفتر، شکل خاطره و روزانه‌نویسی داشته باشه یا لیست کردن کارهای روزانه یا هفتگی باشه. در همین راستا اول تابستون ۹۷ گفتم هبیت ترکر۱ رو امتحان کنم. خیلی شنیده بودم ملت بولت ژورنال۲ درست می‌کنن ولی حوصله‌ی دنگ و فنگ اونو نداشتم! هبیت ترکر جدولیه که شما برای یه بازه‌ی مثلا یک ماهه تشکیل می‌دین و یک سری کار رو تعیین می‌کنید که توی اون بازه انجام بدین تا کم‌کم براتون تبدیل به عادت بشه. البته من هدفم این نبود که حتما بعد از اون بازه اون عادت رو ادامه بدم، همین که یه کارو بتونم سی روز پشت سر هم انجام بدم کافی بود. سه ماه تابستون چون خیلی علاف بودم این کارو شروع کردم که یه کم بازده داشته باشم! بعد ولش کردم تا اواسط آذر که باز یه جدول کشیدم و بعد هم برای بهمن و اسفند.

اولش خیلی کارم نظم نداشت. شاید نزدیک ۲۰ مورد چیز می‌نوشتم و اصراری هم نداشتم حتما هر روز همه رو انجام بدم. خیلیاش هم انجام‌دادنی نبود؛ مثلا ثبت کردن زمان استفاده از گوشیم۳ بود که اونم خودمو مجبور نمی‌کردم زیر یه زمان خاص نگهش دارم. کارها هم که زیاد باشن نمی‌تونی تمرکز کنی و همه‌شون رو حتما هر روز انجام بدی، حتی اگه تابستون باشه!

از بهمن تصمیم گرفتم مواردی که می‌خوام انجام بدم رو محدودتر کنم و عوضش تمام تلاشمو کنم همه رو هر روز انجام بدم. اینایی که میگم کارهای شاقی هم نیستن. مثلا یه مورد این بود که روزی چند تا لغت زبان بخونم. یا یکیش این بود که هر روز یه لیوان شیر بخورم! (چون خیلی با لبنیات میونه‌ی خوبی ندارم، اینو گذاشته بودم.) بیشترشون همین‌قدر ساده بودن ولی وقتی شبایی که خیلی خسته بودم بازم خودمو مجبور می‌کردم تا فلان کار کوچیک رو انجام ندم نخوابم، و وقتی می‌نشستم خونه‌هاشونو علامت می‌زدم، حس خوبی می‌گرفتم که تونستم امروز یه سری کار رو انجام بدم.

بنابراین بعد از جدولای تابستون و آذرماه، بهمن و اسفند به این شکل گذشت و منو به دستاورد "مرتب انجام دادن یه سری کار مشخص تو یه بازه‌ی زمانی" در سال ۹۷ رسوند!

نمی‌دونم کتاب «تخت‌خوابت را مرتب کن» رو خوندین یا نه. حرفای یه افسر بازنشسته‌ی نیروی دریایی آمریکاس، که از یه سری کارها و فشارهایی که تجربه‌شونو داشته، به‌خصوص تو شیش ماه آموزشی اول کارش، میگه چه درس‌هایی میشه برای زندگی گرفت. خیلیاش عادات رفتاریه، ولی عنوان فصل اولش اینه: اگه می‌خوای جهان رو تغییر بدی از تخت‌خوابت شروع کن. و حرف حسابش چیه؟ از متن سخنرانی آخر کتاب براتون می‌ذارم:

اگر هر روز صبح تخت خود را مرتب کنید، اولین وظیفه‌ی روزانه‌تان را کامل کرده‌اید. این کار به شما نوعی حس غرور می‌دهد و شما را تشویق می‌کند تا پشت سر هم وظایف دیگر را انجام دهید. در انتهای روز، همین وظیفه‌ی تکمیل‌شده به چندین وظیفه‌ی کامل منتهی خواهد شد. مرتب کردن تختخواب همچنین تاکیدی بر این حقیقت است که کارهای کوچک در زندگی اهمیت دارد.

اگر نتوانید کارهای کوچک را درست انجام دهید، هرگز نخواهید توانست کارهای بزرگ را انجام دهید. اگر به‌طور اتفاقی روزی سیاه داشتید، در بازگشت به خانه به تختخوابی برمی‌گردید که آن را مرتب کرده‌اید و این تخت مرتب انگیزه‌ی فردای بهتر را به شما می‌دهد.

اگر می‌خواهید دنیا را تغییر دهید، با مرتب کردن تختخواب، روزتان را شروع کنید.

تختخوابت را مرتب کن - ویلیام اچ. مک‌ریون

من از این ایده خوشم اومد و باید اعتراف کنم تا قبل از این به مرتب کردن تخت اعتقادی نداشتم!‌ (با این منطق که وقتی بعدازظهر یا شب دوباره می‌خوام برم زیر پتو چرا زحمت بکشم مرتبش کنم؟ :دی) ولی شهریور این کار رو تو جدولم اضافه کردم و جزو کارایی شد که بدون این که بعدا دوباره بخوام انجام‌دادنش رو دنبال کنم، خدا رو شکر برام عادت شد :))

در کل می‌خوام بگم به نظرم رسید این مدل عادت‌ها رو خوبه که بتونیم تو خودمون ایجاد بکنیم.

چند روز پیش تصمیم گرفتم برای اردیبهشت بولت ژورنال رو امتحان کنم. بولت ژورنال گسترده‌تره و از مشخص کردن هدف‌های ماهانه شروع می‌شه تا برنامه‌ریزی هفتگی و ثبت کردن کارای مختلف دیگه. می‌تونه شامل هبیت ترکر یا ثبت کردن حس و حال هر روز (مود ترکر۴) هم بشه. سرچ که بکنید عکسای خوشگلی از دفترهای بولت ژورنال میاد که ملت با کلی سلیقه برا خودشون درست کردن. این لینک توضیحات خوب و کامل‌تری درباره‌ش داده.

من زیاد به خودم سخت نگرفتم. وسط یکی از دفترام که خصوصی‌تره چند صفحه رو بهش اختصاص دادم. صفحه‌ی اول هدف‌ها و کارهایی که این ماه باید بهشون برسم رو نوشتم. صفحه‌ی دوم تقویم این ماه رو کشیدم و قراره حالت مود ترکر داشته باشه (هرچند هنوز باهاش مشکل دارم که چطور از حالات مختلفی که توی روز داریم میشه برآیند گرفت). صفحه‌ی سوم هبیت ترکره و دو صفحه‌ی بعدی هم ثبت یه سری چیزای دیگه مثل کتابا یا عنوان مطالب جدیدی که خوندم. تا الان که خوبه و راضیم! شاید بعدا اومدم باز هم ازش نوشتم و عکس و اینا گذاشتم.

‌شما هم از این کارا و این مدل برنامه‌ریزیا می‌کنین؟


1) Habbit Tracker

2) Bullet Journal

۳) من با نرم‌افزار Quality Time این کارو انجام میدم که برای اندرویده.

4) Mood Tracker


امروز به خودم قول داده بودم بعد از دندون‌پزشکی اگه خیلی درد و اینا نداشتم، تنهایی برم نمایشگاه کتاب. ترمیمِ بعد از عصب‌کشیِ سه‌شنبه رو می‌خواست انجام بده و نامرد دیگه بی‌حسی نزد :| فحش بود که تو دلم می‌دادم بهش :/ تازه می‌گفت دروغ می‌گی که درد داشتی، عصبشو کشیدیم دیگه درد نمی‌گیره که :/

البته خدا رو شکر برعکس سه‌شنبه، امروز دکتر بوی سیگار نمی‌داد! ولی مثل سه‌شنبه باز وسط کار با دستیارش در مورد دست آسیب‌دیده‌ش صحبت می‌کرد. نمی‌دونم چه اصراریه موقعی که دستش تو دهن مریضه بگه این انگشتم پارسال آسیب دید، این دستم امسال :|

بگذریم! کارم زود تموم شد و یه ژلوفن انداختم بالا D: و راه افتادم سمت ایستگاه مترو به طرف نمایشگاه کتاب!

الان داشتم یه حساب کتاب می‌کردم چون خیلی سرم تو حساب کتابه D: دیدم در مجموع برای خرید ۱۹۰ تومن (۸ تا کتاب)، ۹۶ تومن هزینه کردم! (۹۰ تومن برای بن ۱۵۰ تومنی داده بودم و از اون‌طرف تخفیف غرفه‌ها هم باعث شد ۱۹۰ تا حدود ۱۵۵ بیاد پایین) یه حس پیروزی کاذبی بهم دست داده اصلا! آرام

اولین کتابی که خریدم انسان‌ها (مت هیگ) بود. تو این پست درباره‌ی کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم از همین نویسنده گفته بودم. انسان‌ها معروف‌تره و مسئول غرفه تعجب کرد من اول اون یکی رو خوندم :)) ضمنا مسئول غرفه بهم نایب‌پیشکار ماینر، کتاب جدید پاتریک دوویت (نویسنده‌ی برادران سیسترز) رو هم نشون داد ولی من به وسوسه‌م غلبه کردم و گذاشتمش تو لیستم که بعدا گیرش بیارم! (الان که فکرشو می‌کنم به نظرم یارو شبیه همون فروشنده‌ی شهرکتابی بود که ازش چگونه زمان. رو خریده بودم.)

بعدتر رفتم نشر نیماژ گفتم سگ سفید از رومن گاری رو می‌خوام. طرف کتابو برام آورد و بعد سه تا کتاب دیگه رم بهم معرفی کرد: کفشدوزک (دی.اچ.لارنس)، زوکرمن رهیده از بند (فیلیپ راث)، سومی‌شم یادم نیست! در نهایت کتاب رومن گاری رو بیخیال شده و اون دو تا رو گرفتم!

این وسط چند تا کتاب دیگه هم خریدم ولی آخرین کتابی که گرفتم ویکنت دو نیم شده (ایتالو کالوینو) بود. از اوناس که حس می‌کنم کتاب منو پیدا کرده. چند روز پیش لیست کتاب‌هایی که پارسال آقاگل تو وبلاگشون منتشر کرده بودن رو نگاه می‌کردم و این کتاب یکی از اونایی بود که توجهمو جلب کرد. ضمنا عید از کتاب‌خونه‌ی خاله‌م به کتاب کمدی کیهانی از همین نویسنده یه نگاهی انداختم و آوردمش تهران (که هنوز نرسیدم بخونمش). امروز برای تموم کردن بن کتاب رفتم نشر چشمه‌ی شلوغ و دنبال یه کتاب کم‌حجم و ارزون می‌گشتم که چشمم خورد به اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو روبه‌راه است؛ باز هم از رومن گاری. اگه می‌خریدمش بازم ته بن یه ذره می‌موند ولی دیگه چیز به درد بخوری ندیدم. این کتاب رفت تو صف صندوق که یهو چشمم به ویکنت دو نیم شده افتاد! به آقاهه گفتم میشه اونو به جای این بدین؟ :)) و خب اینطوری شد که امروز انگار قسمت نبود چیزی از رومن گاری بگیرم!

ضمنا عصر کتاب جنایات نامحسوس رو هم تموم کردم و به نظرم خیلی خوب بود! یه ذره حسرت خوردم که چرا موقعی که تو نشر چشمه دیدمش نخریدم که برا خودم هم داشته باشمش :)) بعدا میام بیشتر ازش میگم.

در پایان ذکر این نکته لازمه که تنهایی نمایشگاه کتاب رفتن بهم چسبید! راحت راه خودمو می‌رفتم و دنبال کتابایی که می‌خواستم می‌گشتم. آخرشم برا خودم بستنی عروسکی خریدم! D:

ولی انصافا سال دیگه از اول نباید بن بگیرم. پولش یه بحثه، این که جا ندارم برا کتابا یه بحث دیگه :(


دفعه‌ی قبل یه سال و نیم پیش بود. تو کوچه بودم و در راه خونه که از دبیرستانم بهم زنگ زدن و ازم خواستن اگه فلان تایم وقت دارم برم مدرسه که برای بچه‌های پیش‌دانشگاهی در مورد رشته‌م توضیح بدم. به نظرم کار خوبی اومد و با اینکه اعتماد به نفس‌شو نداشتم و نمی‌دونستم چی باید بگم قبول کردم که مثلا برم تو دل یکی از ترس‌هام، یعنی حرف زدن توی جمع.

روز موعود رفتم مدرسه و نشستم عقب کلاس؛ نفر قبلی که یکی از همکلاسی‌های سابقم بود هنوز مشغول صحبت بود. خیلی مسلط حرف می‌زد و در مورد همه‌ی گرایش‌های برق کاملا توضیح می‌داد. گرچه خوب حرف می‌زد احساس کردم حوصله‌ی بچه‌ها داره کم‌کم سر میره (من نفر آخر بودم و معلوم نبود قبل از من حرفای چند نفرو گوش دادن) و این برام خبر خوبی بود، چون از قبل می‌دونستم قرار نیست زیاد حرف بزنم و حالا بهانه‌ی خوبی داشتم که صحبتمو زود جمع کنم.

جلوی کلاس که رفتم استرس داشتم و حرفام حتی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم تموم شد. اما مشکلم بیشتر از استرس این بود که حس می‌کردم بلد نیستم حتی رشته‌مو درست معرفی کنم.

امروز یه نفر که نمی‌شناختمش زنگ زد و منو از چرت عصرگاهی پروند! گفت فلان دوستْ منو بهش معرفی کرده. یه گروهن که میرن به یه سری مدارس و رشته‌های مختلف رو معرفی می‌کنن. اول کلی سوال‌پیچش کردم بنده خدا رو، بعد دندون‌پزشکی رفتن اون روزم رو بهانه کردم و معذرت‌خواهی کردم که نمی‌تونم برم. همون دفعه‌ی اول هم درست نمی‌دونستم چی باید بگم، الان که خودمم هنوز کمی تو گیجی تغییر گرایشم هستم دیگه چی برم بگم!

ضمنا هرچند این خوبه دوستات تو رو اینجور مواقع یادشون باشه، ولی کمی هم دلگیر شدم از این دوست که قبلش به خودم نگفته بود. مدتیه از هم بی‌خبریم و حتی بعد از کلی امروز و فردا کردن، نیومد کتاب کنکورایی که براش نگه داشته بودم رو ازم بگیره. (منم بدون این که بهش بگم دادم‌شون به دو نفر دیگه :دی) این حس رو بهم داد که خودش قرار بوده بره و نتونسته و همین‌طوری منو معرفی کرده. اون خانوم از گروه‌شون اسم نبرد ولی منو یاد اون وقتی انداخت که این دوست صرفا به‌خاطر یه سری تشابهات که داشتیم اصرار می‌کرد من به تشکل دانشجویی‌شون بپیوندم.

راستی، ارائه‌ی یکی دو هفته پیشم برای درس سمینار به خودم نشون داد تو صبحت کردنِ تو جمع خیلی بهتر شدم. با تشکر از جو دوستانه‌ی کلاس و مشارکتی که بچه‌ها تو همه‌ی ارائه‌های این درس دارن. :)


۱) صبح یه مسیری رو که همیشه با اتوبوس میرم، پیاده رفتم. عجب هوای خوبیه این روزا! گفته بودم نمی‌ذارم حالم تو اردیبهشت بد باشه :)

+ نزدیک نیم ساعت راه رفتم همه‌ش شد ۳۲۰۰ قدم! :/ Seriously؟!

۲) دیروز رفتم مجلس ختم پدر دوستم. اولین باری بود که تنهایی ختم کسی می‌رفتم و این یه مقدار ترسناک بود، انگار اینم داره میگه دیگه بزرگ شدی!

چند تا دیگه از دوستا هم بودن. هم به خاطر جو مجلس و هم شاید به خاطر فاصله‌ای که این چند وقت به خاطر مشغله‌های همه‌مون بین‌مون افتاده، خیلی تمایلی نداشتم با تک‌تک‌شون بشینم سر صحبتو باز کنم. (از این لحاظ که آدم دلش نمی‌خواد همیشه اون باشه که اول سر صحبتو باز می‌کنه و این چیزا!)

+ یه مسئله‌ای هم ذهنمو از دیروز دوباره مشغول کرده ولی نمی‌دونم چطور بنویسمش که زیاد قضاوت نشم! پس بگذریم فعلا.

۳) میگم بیاین تا بازار داغه ما هم کپشن و پست‌هامون رو جمع کنیم، کتاب چاپ کنیم دور همی! :)

+ البته من از مطالب کتاب مذکور یه عکس فقط دیدم و فکر می‌کنم درست نباشه تا وقتی به کل کتاب یه نگاه ننداختم، قضاوتش کنم. ولی سلبریتی اینستا بودن چه می‌کنه واقعا!


امروز دوباره رفته بودم دندون‌پزشکی. اولش اومد بگه بی‌حس نمی‌کنم، منم که از ترمیم هفته‌ی قبل تجربه‌شو داشتم گفتم نه. اونم نامردی نکرد سه تا آمپول بی‌حسی زد :دی (سه تا دندون بغل همو می‌خواست پر کنه.)

ترمیم از عصب‌کشی بدتره آقا :/ دندون پایین هم از دندون بالا سخت‌تره برعکس چیزی که فکر می‌کردم. همه‌ش زبونم مزاحم دکتر بود :|

اون دفعه که عصب‌کشی کرد گفتم عصبو نشونم داد؟ نگفتم! وسط کار یه چیز زردی گرفت تو هوا نشونم داد گفت می‌دونی این چیه؟ با اون همه وسیله‌ی تو دهنم از خودم یه صدایی درآوردم به معنیِ: چیه؟ گفت عصبته! گفت اگه بذاریش زیر میکروسکوپ قشنگ شکل سوزنیش دیده میشه. ولی بی‌ادب انداختش دور نداد که برم بذارم زیر میکروسکوپ :(

حالا بحث عصب که شد، اون وسط من یاد شبکه عصبی افتاده بودم و کلاس هوش مصنوعی بعدازظهرم. :/

امروز کارم که تموم شد این خانومه که انگار مدیر اونجاس گیر داده بود فردا بیا دو تا از عقلاتو بکش. کل دندونای آدمو لیست می‌کنن که دهن آدمو. نونوار کنن :| با بدبختی فعلا پیچوندمش و عوضش برا پنج‌شنبه وقت ترمیم گرفتم. بهشونم گفتم ماه رمضون نمی‌خوام بیام!

پنجشنبه هم می‌خوام کارم که تموم شد کلینیک‌شونو پشت سرم بفرستم هوا :/ به تأسی از آقامون جوکر!

پ.ن. یه بحث جالبی شد امروز سر هوش مصنوعی که بی‌ارتباط به پست قبل نیست. ولی دیدم به فضای این پست نمی‌خوره (شبکه عصبی هم نیست :)) )، بعدا با تمرکز بیشتر می‌نویسمش.


سه‌شنبه سر کلاس هوش مصنوعی یه مبحثی مطرح شد و تهش یه چراغی تو ذهن من روشن شد و برای خودم یه نتیجه‌گیری کردم ازش. نتیجه‌گیری، پاراگراف آخر مطلبه. بقیه‌ی پست توضیح اون موضوعه و با توجه به اینکه خودم تازه یادش گرفتم ممکنه کامل نباشه یا اشکالی داشته باشه، اما خلاصه کردنش برا خودم جالب بود. پیشاپیش از بزرگای حوزه‌ی هوش مصنوعی و ماشین لرنینگ بابت این که پا تو کفش‌شون کردم عذرخواهی می‌کنم!

تو یادگیری ماشین یه مبحثی هست به اسم یادگیری تشویقی۱. اینطوریه که ربات یا سیستم پاسخ درست حرکتی که قراره بکنه رو نمی‌دونه، اما هر بار بعد از انجام حرکت بسته به درست بودن یا نبودنش بهش پاداش داده میشه یا جریمه میشه. در نتیجه بعد از چندین بار انجام حرکات یاد می‌گیره چه حرکتی درسته و از اون به بعد همون حرکت درست رو انجام میده. مثلا این ویدیو رو ببینید، یه رباته که داره یاد می‌گیره پن‌کیک تو تابه رو برگردونه :))

یکی از اولین روش‌های بر این مبنا، Learning Classifier System بوده که الان دیگه منسوخ شده انگار. تو این روش سیستم ما یه مجموعه گزاره (که بهشون می‌گیم قانون) به شکل «اگر. (فلان شرط برقرار بود)، آنگاه. (فلان کارو بکن)» داره. سیستم، موقعیتی که باهاش مواجه میشه رو چک می‌کنه تا ببینه با بخش «اگر» از کدوم قانون منطبقه، بعد عملی که تو بخش «آنگاه» اون قانون اومده رو انجام میده. اما خیلی وقتا بیشتر از یه قانون با اون موقعیت تطبیق دارن و از بین‌شون باید یکی انتخاب بشه. مثل این می‌مونه که استاد سر کلاس یه سوالی بپرسه و یه تعداد دست‌شونو ببرن بالا، حالا استاد از بین اینا باید یه نفرو انتخاب کنه، اگه طرف جواب درست داد نمره‌ی مثبت می‌گیره و اگر جواب اشتباه داد، نمره‌ی منفی. این انتخاب در واقع رندومه، مثل چرخوندن یه گردونه‌ی شانس، اما گردونه‌ای که قطاع‌هاش مساوی نیستن. قبل از شروع کار تمام قوانین یه امتیاز اولیه دارن که در واقع احتمال فعال شدن‌شونه. قطاع‌های گردونه‌ی شانس به نسبت این احتمال‌ها تقسیم شدن؛ یعنی هر چی یه قانون امتیاز بیشتری داشته باشه، احتمال انتخاب شدنش هم بیشتره.

حالا اینجا بحث ریسک‌پذیری مطرح میشه. قانونی که دست‌شو برده بالا (به این معنی که با شرایط تطبیق داشته) نمی‌دونه که قراره پاداش بگیره یا جریمه بشه. (چون سیستم پاسخ درست رو از قبل نمی‌دونه!) در عوض قانونی که هیچ‌وقت دست‌شو نبرده بالا، همین‌طوری نشسته و امتیازش دست نخورده. پس ممکنه به مرور امتیازش نسبت به بعضی قوانین دیگه زیاد بشه و در نتیجه احتمال انتخاب شدنش بره بالا! شاید بگین چه اهمیتی داره وقتی هیچ‌وقت با شرایط مَچ نمیشه؟ نکته همین‌جاس! اصلا همچین قانونی چرا باید تو سیستم باشه؟! در واقع امتیاز قوانین یه جای دیگه هم مهم میشه و اون وقتیه که می‌خوایم قوانین به درد نخور رو با قوانین جدید جایگزین کنیم. حذف قوانینِ به درد نخور با عکس امتیازشون رابطه داره (گردونه‌ی شانسی که این بار قطاع‌هاش به نسبت عکس امتیازها تقسیم شدن). ما می‌خوایم هم قوانینی که همه‌ش اشتباه جواب دادن کم‌کم حذف بشن، هم قوانینی که هیچ‌وقت با شرایط مَچ نمی‌شن. دسته‌ی اول که جریمه می‌شن و اینطوری امتیازشون کم میشه. اما دسته‌ی دوم که امتیازشون ثابت مونده چی؟ میایم هرچند وقت یک بار از تمام قوانین یه امتیازی تحت عنوان مالیات کم می‌کنیم که اون غیرفعال‌ها هم کم‌کم امتیاز از دست بدن.!

حالا البته یه مکانیزمای دیگه‌ای هم برا این کم و زیاد کردن امتیازا هست و خیلیاشم تو ورژن‌های بعدی اصلاح شده. اما این همه توضیح دادم که بگم ریسک‌پذیری مهمه! این که دست‌تو ببری بالا مهمه! بالاخره ممکنه چند بار اشتباه بگی چند بارم درست بگی. فوقش اینقدر اشتباه می‌کنی که می‌فهمی جای اشتباهی هستی. شاید مثلا سر کلاس اگه فعالیت نداشته باشی ازت نمره‌ای چیزی کم نشه. ولی به نوع دیگه‌ای، یا جاهای دیگه، اگه ریسک‌پذیر نباشی ممکنه یه جوری که نفهمی ارزشت کم بشه و کم‌کم از سیستم حذف بشی! و فهمیدن این از حالت قبلی خیلی بیشتر طول می‌کشه.

پ.ن. مخاطب این حرفا اول از همه خودم بودم که می‌دونم ریسک‌پذیریم زیاد نیست. :)


1) Reinforcement Learning


شاملو یه شعری داره که این‌طور شروع میشه:

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی‌ست نازنین.

این شعرو داریوش خونده و ظاهرا چیز معروفیه. (من امروز اولین بار بود گوش می‌دادم)

علیرضا قربانی هم خونده‌تش. شیش دقیقه و نیم آهنگه و از نزدیک دقیقه‌ی چهارم شروع می‌کنه به خوندن چند خط شعر دیگه. یه چیز داغون‌کننده‌ای شده اصلا :) میشه گفت هر بار آهنگو گوش میدم که برسم به اینجاش:

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد.

 علیرضا قربانی - روزگار غریب [بریده شده]

‌براتون همون سه دقیقه‌ی آخرو جدا کردم. کاملش رو از اینجا می‌تونید دانلود کنید.

+ سر آپلود آهنگ به طرز مسخره‌ای از بیان پرت شدم بیرون و در حالی که پسوردم رو نمی‌شناخت به طرز مسخره‌تری تونستم وارد بشم؛ از طریق ایمیل بازیابی پسوردی که چند ماه پیش اومده بود :|
ویرایش: الان که داشتم پست‌های جدید رو می‌خوندم به این پست رسیدم از وبلاگ فانوس. که به بهانه‌ی همین آهنگ نوشته شده. البته دو روز پیش :) ولی من الان دیدمش.

۱) میان‌ترم امروز رو تو شیش هفت ساعت بستم کلا، یه بخشش رو دیشب از طرفای یازده تا سه و نیم، بقیه‌شم صبح تا ظهر تو دانشگاه. دیشب موقع درس خوندن اومدم برا خودم شیرکاکائو درست کنم، قهوه ریختم اشتباهی :| نمی‌دونم چرا تا وقتی شیر نریخته بودم روش بوی کاکائو می‌داد :| بار دوم بود این اشتباهو می‌کردم و فکر کنم دارم حس بویاییم رو از دست می‌دم!

+ به هر حال به نظر می‌رسه قهوه تاثیرشو گذاشت. حتی صبح تو دانشگاه خوابم نمی‌برد :/

‌‌

۲) مهناز تو این پستش چند تا مینی‌سریال کره‌ای معرفی کرده. از موضوع یکی‌شون خوشم اومد و رفتم دیدمش؛ سریال Nightmare Teacher. داستان تو یه دبیرستان می‌گذره که یه تعداد از بچه‌ها برا رسیدن به چیزی که خیلی می‌خوان (زیبایی، توجه، نمره، قدرت،.) با معلم جدیدشون یه‌جور قرار داد می‌بندن و بعد میفتن تو مسیری که دیگه نمی‌شه ازش بیرون اومد. سریال جذاب و مرموزی بود به جز قسمت آخرش که خیلی الکی تموم شد :|

+ تو یه قسمتش معلمه به یه پسره یه نوشیدنی می‌داد که حافظه‌شو قوی کنه، ولی عوارضش این بود که خاطراتش محو می‌شدن. جالبه که پسره عقلش رسیده بود و چیزای مهمو روی دستش می‌نوشت، مثلا اسم دوستاش رو یا اینکه دفتر معلمه کجاس! یاد فیلم ممنتو افتادم، صد ساله می‌خوام دوباره ببینمش :/

‌‌

۳) از افتخاراتم اینه که نه تنها این آهنگ جنتلمن رو یه بارم گوش ندادم، بلکه حتی ویدیو‌های پخش شده ازش رو هم ندیدم!

+ هنوز بعضی از آهنگای ساسی مانکن که آخرین بار هفت هشت سال پیش گوش دادم، کامل از ذهنم پاک نشدن. مثلا هر وقت یکی میگه داره بارون میاد، میگم چقد بهت میاد وای چه بلایی تو کاپشن :/ :| -ــ- [اموجی کوباندن بر سر]

۴) چند شب پیش یه خواب می‌دیدم، وسطش به خودم می‌گفتم کاش خواب باشه. بعد یهو جمله‌ای که تو فیلم اینسپشن می‌گفت یادم اومد؛ که اگه یادت نمیاد از کجا اومدی اینجایی که هستی و ماجرا چه‌جور شروع شده، یعنی خوابی. باورم نمی‌شد که بالاخره تو خواب این جمله یادم اومد!! هشتگ خرکیف! ^_^

+ یه جمله‌ی دیگه‌ش هم اینه که فقط وقتی بیدار میشی می‌فهمی چیزای عجیب و غیرمنطقی تو خوابت بوده. اینو البته خودم قبلا کشف کرده بودم! :دی فکر کنم یکی دو بارم پیش اومده که تو خواب متوجهش بشم.

+

Cobb: Well dreams, they feel real while we're in them, right? It's only when we wake up that we realize how things are actually strange. Let me ask you a question, you, you never really remember the beginning of a dream do you? You always wind up right in the middle of what's going on.

Inception


تو هفته‌ی گذشته یه فیلم دیدم و یه تئاتر. نمایش صد در صد که دوباره داره روی صحنه میره و فیلم شبی که ماه کامل شد، که از خوبای جشنواره فجر ۹۷ بود! می‌خواستم تو دو تا پست جداگونه درباره‌شون بنویسم ولی مشترک بودن هوتن شکیبا بین‌شون (چقد خوبه این بشر آخه :)) ) بهانه‌ای شد که با هم بنویسم و خب یه مقدار طولانی شد :)

راستی در مورد فیلم، در صورتی که نمی‌دونید درباره‌ی چه اتفاقی ساخته شده، خطر اسپویل وجود داره!

ادامه مطلب

پنج ماه پیش (!) یه پست گذاشته بودم درباره‌ی برداشتم از دو فصل اول کتاب نیمه‌ی تاریک وجود. بعد دیگه ول شد و ادامه‌ش ندادم تا چند شب پیش که بالاخره نشستم فصل سوم رو تموم کردم. اولش خیلی حال خوندن و فکر کردن به تمرین آخر فصلش رو نداشتم. می‌خواستم تا هر جا حسش بود بخونم و آخر هفته که دوستم رو می‌بینم کتابو بهش پس بدم. (چند ماهه چهارتا از کتاباش دستمه :دی) ولی در نهایت اینجوری شد که یه صفحه تو دفترم در راستای تمرینش نوشتم و به خودم گفتم بذار کتاب یه کم دیگه هم دستم بمونه :)

این فصل هم در ادامه‌ی حرفای قبل، میگه اگر صفت منفی یا مثبتی در دیگران توجه ما رو به خودش جلب می‌کنه، و باعث میشه ما اون رو قضاوت یا تحسین کنیم، دلیلش اینه که خودمون هم اون صفت رو داریم:

چیزی نیست که بتوانیم ببینم یا تصور کنیم و خودمان همان نباشیم. اگر ما صفتی خاص را نداشته باشیم، نمی‌توانیم آن را در دیگران تشخیص دهیم. اگر شهامت شخصی را ببینید در واقع این بازتاب شهامت موجود در درون شماست و اگر شخصی را خودخواه فرض کنید، مطمئن باشید که در درون شما هم به میزان بسیار زیادی اعمال خودخواهانه وجود دارد. گرچه این اعمال ممکن است همیشه بروز نکند، هر یک از ما قادر است هر صفتی را که می‌بینیم بروز دهیم. با توجه به اینکه ما بخشی از تصویر کلی این دنیا هستیم، تمام آنچه می‌بینیم، تحسین و فضاوت می‌کنیم نیز هستیم.

در ادامه میاد تمثیلی که جان ولوود (روانشناس) آورده رو توضیح میده. میگه درون ما مثل یه کاخ بزرگه با کلی اتاق که نماینده‌ی جنبه‌های مختلف وجود ما هستن. ما تو بچگی بدون خجالت و ترس از قضاوت میریم دنبال کشف کاخ و اتاق‌هاش. اما کم‌کم که بزرگ می‌شیم غریبه‌ها میان تو کاخ‌مون و راجع به اتاق‌هاش اظهارنظر می‌کنن. ما هم به دلایل مختلف مثل نیاز به پذیرفته شدن، ترس، یا شبیه نبودن اتاق‌هامون به بقیه و. به تدریج در یه سری اتاق‌ها رو قفل می‌کنیم. این کار بهمون امنیت میده. حتی ممکنه بعد از مدتی وجود بعضی اتاق‌ها رو یادمون بره، در صورتی که وجود هر کدوم برای ساختار کاخ ما ضروریه.

بسیاری از ما از دیدن آنچه پشت درهای بسته‌ی زندگی‌مان وجود دارد، واهمه داریم. بنابراین به جای اینکه از سر کنجکاوی و ماجراجویی به شناخت خود پنهانمان بپردازیم که سراسر هیجان و شگفتی است، وانمود می‌کنیم که چنین اتاق‌هایی اصلا وجود ندارد و این چرخه همچنان ادامه دارد. اما اگر شما واقعا تمایل دارید که زندگی‌تان را تغییر دهید، باید به کاخ خود بروید و در اتاق‌ها را یکی یکی و به آرامی باز کنید. باید جهان درونتان را کشف کنید و تمام آنچه را طرد کرده‌اید، برگردانید. تنها در حضور کل وجودتان می‌توانید از شکوهتان قدردانی کنید و از کلیت و منحصربه‌فرد بودن زندگی‌تان لذت ببرید.

بعد توضیح میده برای همینه که یه سری ویژگی‌ها تو آدمای دیگه توجه ما رو به خودشون جلب می‌کنن؛ چون همونایی هستن که ما یه زمان می‌خواستیم فراموش‌شون کنیم.

هما‌نطور که گونتر برنارد به‌درستی گفته است: «ما انتخاب می‌کنیم که از یاد ببریم کیستیم و بعد فراموش می‌کنیم که از یاد برده بودیم.»

برای او توضیح دادم که این قانونی معنوی است، که کائنات همیشه ما را به سمتی هدایت می‌کند که با کلیت خودمان روبه‌رو شویم. ما هر چیز یا هر کسی را که خصلت‌های ویژه‌ی فراموش‌شده در وجود ما را بازتاب کند، جذب می‌کنیم.

تمرین این فصلش این بود که به یه جنبه‌ی مثبت وجودمون فکر کنیم و بعد هم به یه جنبه‌ی تاریک خودمون. بعد این دو تا رو با هم روبه‌رو کنیم و سعی کنیم اون منفیه رو بپذیریم و این چیزا. خب البته این کار زمان می‌بره. ولی برام جالب بود که اون ویژگی منفی که پنج ماه پیش درباره‌ش نوشته بودم عوض شده بود. شاید یه دلیلش اینه که تمرین فصل قبل از ترس‌ها سوال می‌کرد. این بار فقط گفته بود یه ویژگی منفی‌تون رو پیدا کنید. شایدم اون ترس‌ها یه‌ذره کمرنگ شدن یا این یکی ویژگی پررنگ شده.

راستی، این پست وبلاگ آقاگل رو دیدید؟ یه جمله‌شو اینجا می‌ذارم ببینید مولانا هم همین حرفا رو زده:

همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.

فیه ما فیه - مولانا

حتما برید همه‌شو بخونید خودتون :) انصافا کاش سعدی و مولانا و. خوندن برام راحت‌تر بود.

ببخشید طولانی شد، مرسی اگه تا تهش خوندین :) امروز خیلی سرحال و باحوصله نبودم و همه‌ش دلم می‌خواست بیام ذهنم رو با نوشتن از فکرام خالی کنم. نهایتش شد این یکی پست :))


حس خوبی نسبت به همگروهی پروژه‌ی رباتیکم ندارم. چون کسی رو سر کلاس درست نمی‌شناختم و تنها دختر دیگه‌ی کلاس هم رفته بود با یکی از پسرا (مردد)، پیشنهادشو قبول کردم. اصلا از معضلات دختر بودن تو دانشکده‌ای که درصد بالایی از دانشجوهاش پسرن، همین داستان هم‌گروهی پیدا کردن سر پروژه‌ی هر درسیه! خاطره‌ها دارم از این قضیه :))

اولش به خودم می‌گفتم کاش اونقدر تو درس خوب بودم که می‌تونستم مطمئن باشم برا خوب شدن پروژه‌ش اومده سراغ من. حالا دارم یه کم اعتمادبه‌نفس می‌گیرم چون انگار واقعا یه قسمتایی رو بهتر بلدم (از تئوری درس بگیر تا نصب نرم‌افزار و حتی زبان). از طرف دیگه اگه بخوایم ساخت رو هم انجام بدیم (که امتیازیه ولی ظاهرا همه می‌خوان بسازن!) این بار اون تجربه‌ش بیشتره و اصلا یه دلیل موافقتم دونستن همین نکته بود. آدم مودب و پیگیریه ولی یه وقتا رو مخه. بهش حس خوبی ندارم دیگه خلاصه! :)

حالا اون دختره قبل از اینکه استاد پروژه رو کامل تعریف کنه، با اون پسر خفن-فعال-رو اعصابه هماهنگ کردن چی کار بکنن و حتی می‌گفت کنفرانسم انتخاب کرده‌ن برای مقاله دادن :| ‌پسره قشنگ معلومه خیلی کار کرده تو این زمینه. سر کلاسا بیش از حد فعاله و حتی گاهی جلوتر از درس یه چیزایی رو میگه. جلسه‌ی پیش من و این همگروهیم رفتیم از استاد یه چیزی بپرسیم و صبر کردیم تا سوال ایشون در مورد سِروو موتور تموم شد. یعنی سوالش در مورد ساختن رباته بود و ما تازه می‌خواستیم از محاسبات اولیه‌مون سوال کنیم! سوالش که تموم شد نرفت. وسط جواب دادنِ استاد به ما، اونم هی نظر می‌داد. قصدش کمک بود احتمالا، ولی یه مقدار آزاردهنده بود. کاش یه وقتا بتونه حرف نزنه.

امروز دوباره رفتیم آزمایشگاه و از استاد چند تا سوال کردیم. اونا نبودن خدا رو شکر! ذهنمون هم مرتب‌تر بود. منم کلی حرف زدم. حس بهتری دارم الان و البته کلی کار بیشتر برای انجام دادن! :)

‌‌

پ.ن. احتمالا رمزدارش کنم یکی دو روز دیگه.

+ آپدیت جدید تلگرام رو دوست دارم. می‌شه توش چت‌ها رو آرشیو کرد. برا منی که دلم نمی‌خواد کانال‌های اضافه تو دست و پام باشن خیلی خوبه!

+ یه هفته شده که اینستا نرفتم. خوبه، ولی حس می‌کنم دارم کمبودشو با رفرش کردن اینجا جبران می‌کنم! باید یه فکری برا اینم بکنم.


اولین سالیه که دلم نمی‌خواد افطاری فارغ‌التحصیلای دبیرستان‌مون رو برم. سال‌های پیش دوستامو هم تشویق می‌کردم بیان، می‌گفتم هر کی هر مشکلی هم با مدرسه یا کسی داره خوبه بیاد، بالاخره همین سالی یه باره که همه می‌تونیم جمع بشیم. حتی یه سال افطاری شب امتحان ترمِ سیالات ۲ بود، بازم دلم نیومد نرم. شب که برگشتم تازه شروع کردم به خوندنش :))

امسال ولی به مرحله‌ای رسیدم که دلم نمی‌خواد فعلا اون آدما رو ببینم. برای روز معلم هم با بچه‌ها نرفتم مدرسه، و فکر نکن پیچوندن کلاسم برام سخت بود. اکثریت‌شون (در واقع اکثریت اون بخشی که این دورهمی‌ها رو هنوز میان، چون یه اکثریتی هم هست که دیگه ازشون بی‌خبریم!) فقط یه چیز رو به عنوان ادامه‌ی راه زندگی می‌شناسن. پارسال تو همون برنامه‌ی افطاری با یکی از دوستام که باردار بود و یکی دیگه که بچه بغلش بود رفتیم به یکی از کمک‌مشاورا سلام کنیم، تهش خانوم با چنان لحن متعجبی بهم گفت تو چرا هنوز ازدواج نکردی که به خودم شک کردم! یا چند بار پیش اومده بعضی از دوستان لطف داشتن می‌خواستن کسی رو بهم معرفی کنن. مشکلم با قضیه اینه که طرف کلا از وقتی ازدواج کرده غیبش زده، همین سالی یکی دو بار و تو این مراسم‌هاست که منو در حد احوال‌پرسی و چند کلمه صحبت می‌بینه و بین‌شم هیچ ارتباطی باهام نداره، اون وقت انگار حرفی هم جز این موضوعات نداره که پیش بکشه. فکر می‌کنه منو می‌شناسه در حالی که ما همه‌مون بعد این همه سال تغییر کردیم. بدتر از این، گاهی یه جوری مطرح می‌کنن که معلوم نیست جدیه یا شوخی. بعد خدا نکنه اون طرف آشنا باشه، پیش میاد که می‌بینیش و نمی‌دونی اصلا خودش قضیه رو می‌دونه یا نه!

می‌دونم الان یه عده‌تون فاز نصیحت برمی‌دارین ولی من بحثم موضوع ازدواج به‌طور خاص نیست. بحث دغدغه‌هامونه که خیلی متفاوت شده. و این‌که یه عده هنوز نمی‌تونن بپذیرن چیزی که برای اونا موفقیت یا راه درستی بوده، ااما برای بقیه نیست. (خودم این مسئله رو چند وقت پیش سر بحث اپلای کردن موفق شدم برای خودم جا بندازم.)

حلقه‌ی هفت هشت نفره‌ی دوستای نزدیک‌ترم رو بیشتر می‌پسندم. تو همین جمع هم گاهی وقتا پیش میاد که شروع می‌کنن راجع به یه چیز صحبت کردن که من اصلا توش حرفی برای گفتن ندارم، مثل همین امشب که افطاری خونه‌ی یکی‌شون جمع بودیم. گاهی فکر می‌کنم از اینا هم دورم و دغدغه‌هامون متفاوت شده. حتی چند باری شده توی بازه‌ای که می‌دیدم دارم ازشون انرژی منفی می‌گیرم، موقتا فاصله گرفتم از جمعشون. ولی واقعیت اینه که در نهایت، اینا اون دوستایی‌ان که دلم می‌خواد برای خودم حفظ کنم. :)


بامداد اول خردادتون بخیر!

با گزارشی از بولت ژورنال اردیبهشت در خدمت‌تون هستیم! (پست اولش اینجاس)

۱) یه تعداد هدف مشخص کرده بودم اول ماه، که میشه چهار مورد کلی در نظرشون گرفت. دو تا رو انجام دادم و دو تا رو نه. و باید اعتراف کنم اون دو تایی که انجام ندادم سخت‌تر بودن :/

۲) آقا من هنوزم درست حکمت Mood Tracker رو نفهمیدم. ملت کلی هم نقاشی و اینا می‌کنن براش و مثلا قراره بنا به حال و هوای هر روزشون علامت بزنن. حتی یه عده جدول کل سال رو یه جا می‌کشن برای این کار. اینو ببینید مثلا، ۷ تا مود در نظر گرفته! بعد دوست دارم بدونم تعریف meh و nope چی بوده براش :)) من فقط تقویم زیر رو کشیدم و چهار تا حالتِ به نظرِ خودم اصلی رو مشخص کردم. (پوکر فیس احتمالا یه چی تو مایه‌های ok همین دوستمون می‌شه!) ولی بازم نمی‌شد موقع علامت زدن مطمئن باشم حال غالب امروزم کدوم بوده! هرچند بودن روزایی که فوق‌العاده خسته بودم ولی حال خوبی داشتم تهش، از این مطمئن بودم.

۳) Habit Tracker راضی‌کننده‌تر بود. از اون نیمه‌ی تار شده (!) به این پی می‌بریم که چهار تا از موارد رو هر روز انجام دادم! بیشتر موارد به جدول خرداد هم انتقال داده شد، سه تا رو حذف کردم (تاثیر دوتاشون فعلا برام کافیه) و دو تای جدید اضافه کردم.

تایم استفاده از موبایل و اینستا رو می‌بینید؟ اون خونه‌های خالی برا اینه که تنبلی می‌کردم تو چک کردن گوشی و نوشتن زمان‌ها، و بعد که اینستا رو از گوشیم حذف کردم، دیدم اپ Quality Time (طبیعتا!) دیگه زمان اونو نشون نمی‌ده :دی انتظارم این بود که بعد از حذف اینستا کاهش زمان استفاده از گوشی قابل‌توجه‌تر باشه. البته خیلی بدم نیست، به ۴ ساعت نرسیده هیچ‌وقت. (با فرض باگ نداشتن برنامه!)

+ متوجهم که کلمه‌ی habit به اون گندگی رو اشتباه نوشتم! :دی 

۴) چند وقت پیش دیدم یه نفر تو کانالش گفته صبحا که پا می‌شین قبل از چک کردن اینستا، یه چیزی رو گوگل کنید و یه ربع درباره‌ش بخونید. من این ماه همچین کاری کردم، تقریبا هر روز (ستون مربوط بهش سه روز خالی داره!) در مورد یه چیز جدید که بهش برخورده بودم یا درباره‌ش برام سوال پیش اومده بود، سرچ می‌کردم و کمی وقت می‌ذاشتم براش. به نظرم کار بیهوده‌ای نمیاد :)

۵) تعداد خوبی کتاب خوندم. تعداد کمی فیلم دیدم.

۶) برای خرداد بی‌خیال مود ترکر شدم، عوضش می‌خوام حساب جیبم رو داشته باشم. یه چیزی تو این مایه‌ها مثلا.

خب اینا بیشتر برای اطلاع خودم بودن :دی چون کلا مهمه تو این‌جور برنامه‌ریزیا تحلیل هم ازش داشته باشیم. چیزی که من قبلا خیلی بهش اهمیت نمی‌دادم. الان با توجه به چیزایی که نوشتم (و ننوشتم!) درباره‌ی هدفایی که می‌خوام برای خرداد بذارم و کارایی که خوبه دنبال کنم، بهتر می‌تونم تصمیم بگیرم.

‌پ.ن. همین‌جوری بی‌ربط به پست؛ دیدین هدیه‌ی بی‌مناسبت گرفتن چقد حس خوب داره؟ امروز از دوستم یه هدیه گرفتم و کلی ذوق کردم!


۱) امروز جلسه‌ی آخر سمینار بود. نفر اول رفتم ارائه‌مو دادم. حالا که از لحاظ اعتماد به‌نفس بهتر شدم، متوجه یه مشکل دیگه شدم و اونم اینه که کلمات دیر به ذهنم می‌رسن و گاهی نمی‌دونم جمله‌مو باید چطور تموم کنم! بخشیش به خاطر اینه که مثلا قبل این ارائه فرصت نشده بود یه دور کامل تمرینش کنم. و بخشیش هم شاید به این برمی‌گرده که زیاد عادت به صحبت کردن علمی یا رسمی ندارم. اون دفعه هم سر اون کلاس یه سوال پرسیدم، استاد اشتباه متوجه شد و فکر کرد من دارم اشتباه میگم. باید آروم بگیرم و سعی کنم منظورم رو واضح‌تر بیان کنم. با این حال راضیم که صحبت کردن و سوال پرسیدن راحت‌تر شده برام.

۲) احساس می‌کنم دچار حرص بدی شدم نسبت به کتابخونه‌ی دانشگاه. هر بار می‌گم میرم کتابا رو پس میدم و مشغول کتابای نخونده و کارای خودم میشم، ولی باز خودمو جلوی قفسه‌ی کتابا و در جستجوی دو تا کتاب کم‌حجم پیدا می‌کنم. :|

۳) تو! تو که معلوم نیست با چه پارتی‌ای رفتی سر کار، نمی‌خواد به من بگی که خجالت بکشم که ترم دومم و پروژه‌مو هنوزم مشخص نکرده‌م!

+ برام جالبه که در جوابش نه عصبی شدم نه حتی دوستانه براش دلایلم رو آوردم. فقط سکوت کردم و لبخند زدم.

+ می‌دونم سر کار رفتنش ربطی به حرفی که زده نداشت :/

۴) فکر می‌کنم فهمیدم چرا هم‌گروهی عزیزم منو انتخاب کرده، دیروز که اومد از متلب سوال کنه و مجبور شدم از صفر یه سری چیزا رو بهش بگم متوجه شدم! ولی زهی خیال باطل! من بیشتر از یه مقدار کمی وقت براش نخواهم گذاشت! قرار نیست کارای درسای دیگه رو هم من یادش بدم، مخصوصا وقتی خودم هزار تا کار دارم.

+ احساس می‌کنم حکمت روبرو شدن من با ایشون اینه که خدا هم صبرمو بسنجه، هم غیبت نکردنم رو! که ماشالا پیش همه هم ازش حرف زدم :| هرچند تو بیشتر موارد به کسی اسمشو نگفتم یا نشونش ندادم.

۵) این که یه وقتا می‌بینم یکی که انتظارشو ندارم روزه گرفته یا داره نماز می‌خونه، یه جورایی باعث خوشحالیم میشه. انگار باعث میشه حواسمو بیشتر جمع کنم. به خودم می‌خندم که با دیدن چنین چیزی یه لحظه‌ی کوتاهم که شده تعجب کردم. با اینکه از قبل شاید قضاوتی هم (حداقل خودآگاه) درباره‌ش نکرده باشم.

۶) شاید بتونم با اونی که تو ماه رمضون جلوم راحت چیزی می‌خوره کنار بیام. اما با اون دوستی که بغلم نشسته و تکرار می‌کنه که گرسنه‌شه در حالی که روزه نیست، نه! خب تحمل کن یه کم، کلاس تموم میشه میری یه چیزی می‌خوری دیگه :/


بی‌خوابی‌های ماه رمضان. آرامش نسبی بعد از مواجهه با ترس قدیمی. پادکست گوش دادن. ضد حال خوردن از سمت همگروهی عزیز و پیچاندن متقابل! فلسفه‌ی علم. تکرار حس عدم تعلق. گزارش‌ها و مقاله‌ها. میزانِ معقولِ صرفِ پول جهت زیبایی! قتل‌های الفبایی. کدِ شبکه عصبی. استرس شب‌های قدر! جذابیت دنیای ریاضیات. سن‌پترزبورگ. بررسی احتمال نیم‌چه گیک بودن! انتخاب دکتر. ترکیب لازانیا و قرمه‌سبزی. صحبت‌های نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی ایمیتیشن گیم بعد از گرفتن اسکار. بالا رفتن نمره چشم. آرامش قبل از طوفان. نظریه‌ی بازی‌ها و نقطه‌ی تعادل. دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست.


از دیشب یه فکری زده به سرم (به سر که نمی‌شه گفت. اینجور خواستنای یهویی، دلی‌ان بیشتر) و چند بار تا الان سایتای بلیت قطار و هواپیما رو بالا پایین کردم. قطاری که دوستم داره باش میره جا نداره فعلا. اگه اون اوکی بشه برگشتم یه تاریخیه که بلیت هواپیما قیمتش مناسبه (مسیر عکسش خیلی گرونه در واقع)! ترکیب‌های دیگه‌ای هم میشه انتخاب کرد ولی من همین یه حالتو فعلا می‌خوام در نظر بگیرم.

خونواده در نهایت مخالفتی نکردن. می‌دونم بابام دوست داره تعطیلات عید فطرو بریم جای دیگه، ولی داداشم یه کم نه آورده. از طرفی منم دلم می‌خواد بتونم خودم برا خودم برنامه بریزم، حتی یکی دو روزه.

دیشب یه لحظه خواستم بی‌خیال شم، مخصوصا که اولش قصدم جدی نبود و همین‌طوری مطرح کرده بودم. ولی بعد یه چیزی یادم اومد، شاید این نقطه‌ی شروع خوبی باشه برای. اون چیزی که فعلا نمی‌خوام ازش بگم!

پ.ن. اون دفعه که در مورد سفر یه روزه ازتون م گرفتم، آخرش نرفتم :دی

+ طاعات‌تون قبول باشه. شهادت حضرت علی علیه‌السلام رو تسلیت میگم. یه مصرعی هست میگه «حضرت واژه‌ی برخاستن از پا افتاد»، این عبارت «حضرت واژه‌ی برخاستن» خیلی به نظرم قشنگه♥️ :(


هفتصد و خورده‌ای کلمه توی ورد تایپ کردم و غر زدم از دست همگروهی عزیز، که خب اینجا آوردنِ همه‌ش از حوصله خارجه. ولی برای مثال بذارین به این اشاره کنم که سالید* و متلبی* که من بهش دادم رو نتونسته بود نصب کنه (تازه نصفِ نصبِ متلب رو خودم براش رفته بودم)، رفته بود ورژن‌های جدیدترشونو نصب کرده بود و نمی‌دونست این باعث می‌شه فایل سالیدی که اون سِیو کرده (که از یه جای کار به بعد هم یادش رفته بود سیوش کنه!) رو من دیگه نتونم باز کنم. :)

یا مثلا اومد سالید ۲۰۱۹ رو به من بده، بعد از اینکه کلی گشت و پیداش نکرد، ازش پرسیدم تو فولدر دانلودها نیست؟ گفت که نه، دانلود نکرده و از روی سی‌دی نصب کرده :| (طبیعتا در این حالت فایل نصب رو سی‌دیه، نه روی کامپیوتر!)

یا این که اون وسط یادش دادم چطور روی مرورگرش new tab باز کنه! و تمام این مدت باید خودمو کنترل می‌کردم تعجب بیش از حدم به چشم نیاد و با لحن مناسبی این چیزا رو براش توضیح بدم، در حالی که تمایل داشتم یه ربع مثل سیامک انصاری، پوکر فیس به دوربین زل بزنم.

ببینید من خودمم کلی چیز بلد نیستم هنوز. ولی قضیه اینه که وقتی ما چند ساله این همه با این نرم‌افزارا و سرچ و این چیزا سر و کار داشتیم، یه چیزایی رو دیگه یاد گرفتیم تا الان! اینه که باعث تعجبم میشه. و با این وضع می‌ترسم اینقدر کار طول بکشه که به اون قسمتی که من به‌خاطرش رو ایشون حساب کردم نرسیم! :دی

* SolidWorks و Matlab اسم دو تا نرم‌افزاره.

پ.ن. ضمنا سه پاراگراف اول شد حدود ۱۹۰ کلمه :))

+ بالاخره عکسی که برای هدر به دلم بشینه رو پیدا کردم و یه کم به قالب تنوع دادم. اون منوی بیهوده‌ی روی هدر رو هم موفق شدم بردارم! جای اون سه تا آی گوشه‌ی هدر رو کلی تنظیم کردم، بعد که با گوشی باز کردم دیدم قالب حسابی به هم ریخته. فکر کنم درستش کردم، ولی باز اگه دیدین رو مرورگرتون به هم می‌ریزه بگین بذارم رو همون تنظیمات دیفالتش.

+ راستی کلکی بلد نیستین که بشه کد جاوا اسکریپت گذاشت رو قالب؟ :دی


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tina یادگاری نما فیلم Jill خرید آپارتمان خمین تجهیزات دندانپزشکی ❤️خوشبختي هاي زندگي ما❤️ بهشت دخترا پیکاسو آرت مقالات معماری و دکوراسیون